در کارآموزی قضایی دوره ۵۶ قضات دادگستری تهران، اساتید فاخری چون دکتر محمود آخوندی اصل، دکتر احمد هاشمی، دکتر امیر خان سپهوند حضور داشتند که کارآموزان از نفس آنان قضاوت عملی را می آموختند. یکی از این اساتید در اهمیت و حساسیت شغل قضا بیان داشت که قضات باید در هر لحظه مراقب گفتار، رفتار و کردار خود نسبت به مراجعین، علیالخصوص در هنگام تصمیم گیری قضایی و بازداشت متهمها باشند و اعزام آنان به بازداشتگاه یا زندان آخرین چاره قانونی باشد نه اولین آنها. برای جلب توجه ما به موضوع، خاطره آموزنده و تأملبرانگیز از یکی از قضات قدیم سازمان قضایی ارتش شاهنشاهی را به شرح زیر نقل نمودند:
«در سال ۱۳۵۰ هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق که عهدهدار پست مهم قضاوت دادگاههای نظامی ارتش میشدند، محک زده شود. در این آزمون من و تعداد بیست و چهار نفر دیگر که رتبههای بالای آزمون علمی را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضایی راه یافتیم، حضور داشتیم. دوره تحصیلی ما یک ساله بود و همه با جدیت و اشتیاق مثال زدنی دروس را می خواندیم.
یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم، دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورودم، با ارائه مدرک شناسایی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی کردند، مرا با احترام دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی بردند و به داخل سلول انفرادی انداختند. هر چه از آنان علت امر را جویا شدم، چیزی نگفتند و فقط بیان کردند، مأمورم و معذور!
اول خیلی ترسیده بودم، وقتی به داخل سلول انفرادی رفتم و تنها ماندم، افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد، هر چه فکر می کردم چه کار خلاف قانون مرتکب شدم، چیزی به خاطرم نمی آمد، گمان می کردم که شاید یکی از دوستان و همکارانم، از روی حسادت، حرفی زده که کار مرا به اینجا کشانده و …
از زندانبان خواستم تلفنی به خانهام بزند و حداقل آنان را از نگرانی خلاص کنند، اما ترتیب اثری به درخواست من نداد و با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رهایم کرد.
آن روز، شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال بر من گذشته بود، سپری شد. صبح روز نهم، مجدداً دیدم همان دو نفر دژبان به همراه همان لباس شخصی، به دنبال من آمده و مرا مستقیماً به اتاق رییس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت، بردند.
افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیداً در فشار روحی بودم. وقتی به اتاق رییس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من در اتاق حضور دارند، همگی هراسان و بسیار نگران و حال و روزی مشابه من دارند. وقتی همه دوستانم را دیدم، کمی جرأت به خرج دادم و از بغل دستی خود آهسته موضوع و چرایی آن را پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است! دو نفری از دیگران و بالاخره همه از هم پرسیدیم، دیدیم وضعیت همه با هم یکی است. ناگهان همهمه ای به پا شد.
در همین زمان بود که در اتاق باز شد و سرلشگر رییس دانشگاه وارد اتاق شد و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم. ایشان با خوشرویی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود، از حال و روز همه ما کاملاً آگاه است، چنین پاسخ داد:
هر کدام از شماها افسر لایقی هستید که پس از فارغالتحصیلی ریاست دادگاهی را در سطح کشور بر عهده خواهید گرفت، بازداشت شماتان آخرین واحد درسی کارآموزیتان بود که بایستی پاس می کردید. این کار را کردیم تا زمانی که در مسند قضاوت جلوس کردید و دارای قدرت قلم شدید، آگاه باشید تا مبادا از آن سوء استفاده کنید، همواره از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید را درک کرده و از سر عصبانیت و یا به غیر از علت قانونی کسی را بازداشت و به زندان اعزام نکنید و یا بیش از حد جرمش محکوم نکنید!
در خاتمه نیز، سرلشکر با آن مقام عالی، از همه ما عذرخواهی کرد و همه ما نفس راحتی کشیدیم و تازه متوجه شدم که شغل ما تا چه خطیر بوده و چه در انتظار ما است.
آخرین بروزرسانی: خرداد ۲۹ام, ۱۳۹۹ ساعت: ۰۱:۳۳ ب.ظ