بعد از ظهر یک روز، وقتي اسميت داشت از سرکار به خانه باز ميگشت، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان در برف ايستاده بود. اسميت از ماشين پياده شد و خودش را معرفي کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم.
زن گفت صدها ماشين از روبروي من رد شدند، اما کسي نايستاد، اين واقعاً لطف شماست.
وقتي اسميت لاستيک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسيد: من چقدر بايد بپردازم؟
اسميت پاسخ داد: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در چنين شرايطي بودهام؛ روزي شخصي پس از اينکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً ميخواهي بدهيات را بپردازي، بايد نگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکي را ديد و داخل شد تا چيزي ميل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بيتوجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتِ باردار بگذرد. او داستان زندگي پيشخدمت را نمي دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهميد.
وقتي پيشخدمت برگشت تا بقيه صد دلار را بياورد، زن بيرون رفته بود، در حاليکه روي دستمال سفره يادداشتي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته را خواند، اشک در چشمانش حلقه زد. در يادداشت نوشته بود: شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين موقعيت بودهام؛ يک نفر به من کمک کرد و گفت اگر ميخواهي بدهيات را به من بپردازي، نبايد بگذاري زنجير عشق به تو ختم شود.
همان شب وقتي زن پيشخدمت به خانه برگشت، در حاليکه به ماجراي پيش آمده فکر ميکرد، به شوهرش گفت: دوستت دارم اسميت! همه چيز داره درست ميشه… منبع: قضاوت آنلاین
آخرین بروزرسانی: مهر ۵ام, ۱۳۹۷ ساعت: ۰۲:۲۶ ب.ظ