اسب پیر مردی فرار کرد.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی.
پیرمرد گفت: از کجا معلوم؟
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پسر پیر مرد از روی یکی از اسب ها پایین افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی.
فردای تمام مردها را به جنگ بردند بجز پسر پیر مرد که پایش شکسته بود.
زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است.
شاید بدترین بدشانسی های امروزتان، مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟