روزي مرد مومنی سوار بر خر از دهی به ده دیگر می رفت.
در میان راه، عدهاي از جوانان که شراب خورده و مست بودند، راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب کرده ، به او تعارف می کند.
مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند!
بالاخره یکی از آن ها تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد، کشته می شود .
مرد براي حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت:
خدایا! تو می دانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را می خورم.
چون جام را به لب نزدیک کرد، ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند.
مرد نیز با دلخوري گفت:
پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نگذاشت.
نقل از عبید زاکاني